سفارش تبلیغ
صبا ویژن
من و دوستام - نوشته‏های زینب کوچولو

صفحه اصلی وبلاگ

پارسی بلاگ

شناسنامه من

ایمیل من

 RSS 

اوقات شرعی
سه شنبه 86 فروردین 7 ساعت 1:12 عصرمن و دوستام

دیگه از موندن توی خونه خسته شده بودم. دوست داشتم که بابا و مامان منو یه جایی ببرند. آخه ما یه جایی زندگی می کنیم که زیاد از خونه بیرون نمیایم. این بابا هم که هرگز حوصله نداره منو ببره بیرون. یه روز به من گفت که قراره بریم سفر. خیلی هم به من سفارش کرد که باید حرفهاشو گوش کنم و هرچی اون میگه بگم چشم. من هم که اینجور وقتها خوب می دونم چه جوری بابارو راضی کنم، گفتم باشه بابای خوبم...

بابا و مامان فقط با من حرف می‌زدن. دیگه خسته شده بودم. هی گیر می دادن به من: زینب اینور نرو، زینب اونور نرو. زینب بیا اینجا. زینب دست منو بگیر. من هم که تازه از خونه فرار کرده بودم شیطونی‌هام داشت شروع می‌شد. بابا می‌گفت زینب وقتی سوار اتوبوس شدیم باید قول بدی که پیش خود ما بشینی. من هم قول دادم. ولی همین که سوار ماشین شدیم، کم‌کم یه نگاهی به همه انداختم و در یه چشم به هم زدن رفتم سراغ بقیه. با همه دوست شدم. بابا اینا آخر اتوبوس نشسته بودن. هی نگام می‌کردن و به من اشاره می‌زدن که برگرد. من هم بی‌خیال اونا، می‌رفتم سراغ دوستام. آخه می‌دونین من خیلی زود با همه دوست می‌شم. توی اتوبوسا هم با همه دخترا و پسرا دوست شدم. یکی بود که من بهش می‌گفتم «انرژی من». بیچاره بابام هر کاری کرد اسمش رو به من یاد بده، من یاد نگرفتم. عمو سوزنبان هم خیلی منو دوست داشت. همیشه با من حرف می‌زد، بغلم می‌کرد. سه تا دوست دیگه هم داشتم که خیلی اذیتشون کردم. اسماشون فاطمه، اکرم و زهرا بود. اینقدر باهاشون حرف می‌زدم که سردرد گرفته بودن. بابا و مامان هی به من اشاره می‌کردن که دختر، بسه چقدر تو حرف می‌زنی...

یه روز رفتیم زیارت شهیدا، مامان میگه، هویزه بود. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم، من دست دوستامو ول کردم و رفتم وسط جاده که یهو یه موتور از راه رسید و محکم خورد به من و من افتادم. خیلی ترسیده بودم و گریه می‌کردم. همه دورم جمع شدن. کفشم از پام دراومده بود و من تو اون حال و روز دنبال کفشم می‌گشتم. بعد یه آقایی اومد منو بغل کرد و سوار آمبولانس کرد و بردن بیمارستان. بابام و عمو سوزنبان هم بودن. تا اونجا، عمو هی منو می‌خندوند. من تکون نمی‌خوردم. وقتی رسیدیم بیمارستان، دکتر منو معاینه کرد و گفت هیچیش نیست، همه شما رو سر کار گذاشته. بعد همه خندیدن...

همه داشتن بر‌می گشتن. ولی بابا و مامان قرار بود همونجا بمونن. من که تازه این همه دوست پیدا کرده بودم، نمی‌خواستم از اونا جدا بشم. خیلی گریه کردم و رفتم تو بغل فاطمه. به مامان گفتم من می‌خوام برم خونه دوستام و فردا بر‌می‌گردم ولی همه می‌خندیدن. نمی‌دونم چرا؟ مگه گریه یه بچه خنده ‌داره؟ اتوبوسا رفتن و منو نبردن. خیلی ناراحت بودم و دوست داشتم بازم گریه کنم. یه بار بابام سرم داد زد و من که خیلی دلم تنگ شده بود زدم زیر گریه. بابا هم از من عکس گرفت. شاید بابام یه روز عکسامو بذاره اینجا...


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
درباره خودم
من و دوستام - نوشته‏های زینب کوچولو
زینب
لوگوم
من و دوستام - نوشته‏های زینب کوچولو
لوگوی دوستانم






آهنگ وبلاگم
اسم و ایمیلتون رو بزارید تا وقتی نوشتم خبرتون کنم  
 
آمارم
بازدید امروز: 0 بازدید
بازدید دیروز: 3 بازدید
بازدید کل: 122289 بازدید