بعد از چند سالی که توی اون خونه قبلی، زندگی کردم و هیچ کسی رو هم نداشتم که باهاش بازی کنم، اومدیم توی این شهر و پیش فامیلامون. نمیدونین چقدر خوشحالم. به خاطر همینه که چند ماهه هیچی ننوشتم. چون اصلا خونه نیستم که چیزی بنویسم. من همیشه خونه مادربزرگمم و دارم با فاطمه و زهرا بازی میکنم. خوب شما بگین، من چه جوری اونها رو رها کنم و بیام پیش بابا و ازش بخوام یه چیزی برای وبلاگم بنویسه؟! ها؟