چند روز پیش، جشن تولد من بود. بابا که طبق معمول اصلا یادش نبود. ولی مامان و بقیه خیلی زحمت کشیدند و یه جشن کوچیک گرفتند. خاله ها و دایی ها و بقیه بچه ها هم کلی هدیه برای من خریده بودند. خلاصه خیلی خوش گذشت. ولی امروز یه چیزی یادم اومد که برای همین هم زود اومدم و به مامانم گفتم که این مطلب رو بنویسه. اون هم اینکه بعد از چند روز تازه یادم اومده که وقتی رفتم پیش بابام تا منو بوس کنه، نمی دونم چرا بهم نگفت دخترم تولدت مبارک؟! مامان می گه بابا بهت گفته ولی حتما یواش گفته که تو متوجه نشدی. ولی من حواسم بود.بابا اصلا هیچی نگفت! ... ولی اشکالی نداره. می دونم الان که بابا از اون دور دورا این رو بخونه دلش می سوزه و ناراحت میشه. آخه الان اینجا نیست. دیشب بود که زنگ زد و با من صحبت کرد. مامان میگه باید دوبار همه انگشتامو یکی یکی بشمرم و ببندم تا یه روز بابام برگرده خونه! راستی این دفعه که داشت می رفت برای اینکه گریه های منو نبینه از ظهر با من خداحافظی کرد و منو گذاشت خونه مادربزرگ و تا شب منو دیگه ندید. شب هم که سوار قطار شد و رفت....