امروز، روز اولی بود که به مهد کودک میرفتم. خیلی به من خوش گذشت. سه تا دوست خوب هم پیدا کردم. اسم یکی سارا و یکی هم فاطمه بود. اسم اون یکی رو فراموش کردم. وقتی ظهر، مامان اومد دنبالم ، خانم مربی بهش گفت ما بعد از ظهر هیات داریم، اگر دوست دارین، زینب رو هم بیارین. من هم خیلی دوست داشتم که به هیات مهد کودک برم. برای همین هم بعد از ظهر آماده شدم و دوباره برگشتم به مهد کودک. هیات از جلوی مهد کودک حرکت کرد و ما رفتیم توی خیابون. پسرها زنجیر میزدند و دخترها هم پشت سرشون حرکت میکردند و می خوندند: وای حسین کشته شد. من هم با بچهها میخوندم...