وقتی چند روز پیش اون حرف رو درباره بابام زدم خیلی از دوستام از من طرفداری کردن. بابام خیلی کلافه شده بود. امروز هم از شانس بد من، قهر کرد و گفت دیگه نمیرم توی اینترنت. تا اینکه امشب خسته شد و رفت توی اینترنت. من و مامان هم رفتیم کنارش نشستیم. مثل همیشه! بابا، اول از همه وبلاگ خودش رو باز کرد. بعدش هم وبلاگ مامان رو. ولی نمیدونم چرا، اصلا وبلاگ منو باز نکرد. بعدش هم رفت که نظراتش رو بخونه. یهو مامان داد زد که زینب! بابا که ترسیده بود، گفت زینب چی؟ مامان گفت: وبلاگ زینب برگزیده شده! بعدش هم بابا مجبور شد که وبلاگ منو بیاره. اوه خدایا، چقدر بازدید؟ چقدر نظر؟ من حسابی خوشحال شده بودم. مامان نظرات رو برام میخوند و من خیلی ذوق میکردم. ولی نمیدونم چرا بابام زیاد خوشحال نبود؟ فقط یه بار گفت بیچاره آقای مدیر!