مامان امروز میگفت خدا آدمهای بد رو دوست نداره. گفتم : مامان! خدا چه جوری آدمهای بد رو میشناسه؟ مامان گفت: خب خدا همه آدمها رو میشناسه. میدونه کی کارهای خوب میکنه و کی کارهای بد. باز هم پرسیدم: خوب آخه چه جوری؟ چه جوری خدا همه آدمها رو میبینه؟ مامان خندید و گفت: میدونی چیه؟ خدا اون بالاست. از بالای آسمونها میتونه همه آدمها رو ببینه. من هم یه دفعه بالا رو نگاه کردم و داد زدم: خدا خدا! مامان بازم خندید و گفت: برای چی داد میزنی؟ بهش گفتم: خب میخوام خدا صدامو بشنوه. میخوام باهاش حرف بزنم. بهش بگم که من بچه خوبیام و کارهای بد نمیکنم. مامان به من گفت: لازم نیست که داد بزنی، اگه یواش هم صداش بزنی، باز هم صداتو میشنوه. چون خدا بهت نزدیکه. من از حرفهای مامانم گیج شده بودم. آخه همین الان به من گفته بود: که خدا اون بالاست! گفتم مامان. چرا خدا ما رو میبینه ولی ما اونو نمیبینیم. چرا صدای ما رو میشنوه ولی ما صداشو نمی شنویم؟ اینقدر ازش سوال پرسیدم که حوصلهاش سر رفت و گفت: من نمیدونم برو از بابات بپرس. ولی بابا هم مثل مامان، نتونست جوابمو بده. هر دو تاشون فقط به من گفتند که اگه بچه خوبی باشی، خدا با تو حرف میزنه و تو هم صداشو میشنوی. به خاطر همین هم من میخوام بچه خوبی باشم.
راستی یادم رفت که از آقای مجاهد تشکر کنم. چونکه ایشون زحمت کشیدن و وبلاگ منو ساختن. دستشون درد نکنه.