امروز، روز اولی بود که به مهد کودک میرفتم. خیلی به من خوش گذشت. سه تا دوست خوب هم پیدا کردم. اسم یکی سارا و یکی هم فاطمه بود. اسم اون یکی رو فراموش کردم. وقتی ظهر، مامان اومد دنبالم ، خانم مربی بهش گفت ما بعد از ظهر هیات داریم، اگر دوست دارین، زینب رو هم بیارین. من هم خیلی دوست داشتم که به هیات مهد کودک برم. برای همین هم بعد از ظهر آماده شدم و دوباره برگشتم به مهد کودک. هیات از جلوی مهد کودک حرکت کرد و ما رفتیم توی خیابون. پسرها زنجیر میزدند و دخترها هم پشت سرشون حرکت میکردند و می خوندند: وای حسین کشته شد. من هم با بچهها میخوندم...
چند روز پیش، جشن تولد من بود. بابا که طبق معمول اصلا یادش نبود. ولی مامان و بقیه خیلی زحمت کشیدند و یه جشن کوچیک گرفتند. خاله ها و دایی ها و بقیه بچه ها هم کلی هدیه برای من خریده بودند. خلاصه خیلی خوش گذشت. ولی امروز یه چیزی یادم اومد که برای همین هم زود اومدم و به مامانم گفتم که این مطلب رو بنویسه. اون هم اینکه بعد از چند روز تازه یادم اومده که وقتی رفتم پیش بابام تا منو بوس کنه، نمی دونم چرا بهم نگفت دخترم تولدت مبارک؟! مامان می گه بابا بهت گفته ولی حتما یواش گفته که تو متوجه نشدی. ولی من حواسم بود.بابا اصلا هیچی نگفت! ... ولی اشکالی نداره. می دونم الان که بابا از اون دور دورا این رو بخونه دلش می سوزه و ناراحت میشه. آخه الان اینجا نیست. دیشب بود که زنگ زد و با من صحبت کرد. مامان میگه باید دوبار همه انگشتامو یکی یکی بشمرم و ببندم تا یه روز بابام برگرده خونه! راستی این دفعه که داشت می رفت برای اینکه گریه های منو نبینه از ظهر با من خداحافظی کرد و منو گذاشت خونه مادربزرگ و تا شب منو دیگه ندید. شب هم که سوار قطار شد و رفت....
بعد از چند سالی که توی اون خونه قبلی، زندگی کردم و هیچ کسی رو هم نداشتم که باهاش بازی کنم، اومدیم توی این شهر و پیش فامیلامون. نمیدونین چقدر خوشحالم. به خاطر همینه که چند ماهه هیچی ننوشتم. چون اصلا خونه نیستم که چیزی بنویسم. من همیشه خونه مادربزرگمم و دارم با فاطمه و زهرا بازی میکنم. خوب شما بگین، من چه جوری اونها رو رها کنم و بیام پیش بابا و ازش بخوام یه چیزی برای وبلاگم بنویسه؟! ها؟
امروز عمو راستگو اومده بود توی مسجد محله ما. من هم با بابا و مامان رفتم مسجد. خیلی خوش گذشت. عمو راستگو برای ما شعر خوند، قصه گفت. به ما گفت که چه کارهایی بکنیم تا خدا از ما راضی باشه. بعدش هم اینقدر ما رو خندوند که نگو. راستی امروز تولد حضرت زینب بود. به خاطر همین هم توی مسجد گفتند کی اسمش زینبه تا بهش جایزه بدیم من هم دستمو بالا گرفتم. اونا هم یه جایزه به من دادند. وقتی برنامه تموم شد، همه ما دنبال عمو راستگو رفتیم توی حیاط مسجد. بچهها میرفتند و با عمو عکس یادگاری میگرفتند. بابام هم منو بغل کرد و رفتیم پیش عمو تا ما هم عکس بگیریم ولی قبل از این که عکس بگیریم، خود عمو تا منو دید، گفت:«اول بذارین من با دوربین خودم، از این خانم عکس بگیرم. چون من خیلی بچههای با حجاب رو دوست دارم». آخرش هم یه عکس یادگاری گرفتیم.
دیروز من و مامان رفتیم خونه پدربزرگ ولی بابا نمیتونست بیاد. برای همین هم تا کنار اتوبوس اومد و با ما خداحافظی کرد. من فکر نمیکردم که اینقدر دلم براش تنگ بشه. وقتی اتوبوس حرکت کرد، از پشت شیشه نگاش میکردم. بعد از اون هم تا یه ساعت با هیچکس حرف نزدم. امروز خونه بابابزرگ، یهو یاد بابا افتادم و به مامان گفتم: میدونی امروز چه روزیه؟ مامان گفت: نه! من هم گفتم: روز جدایی من و باباست! بعد همه زدند زیر خنده! آخه برای اونا این حرف خندهدار بود ولی برای من نه! چون که دلم خیلی براش تنگ شده. البته بابا قراره چند روز دیگه بیاد پیش ما. خدا کنه این چند روز زود بگذره!
مامان امروز میگفت خدا آدمهای بد رو دوست نداره. گفتم : مامان! خدا چه جوری آدمهای بد رو میشناسه؟ مامان گفت: خب خدا همه آدمها رو میشناسه. میدونه کی کارهای خوب میکنه و کی کارهای بد. باز هم پرسیدم: خوب آخه چه جوری؟ چه جوری خدا همه آدمها رو میبینه؟ مامان خندید و گفت: میدونی چیه؟ خدا اون بالاست. از بالای آسمونها میتونه همه آدمها رو ببینه. من هم یه دفعه بالا رو نگاه کردم و داد زدم: خدا خدا! مامان بازم خندید و گفت: برای چی داد میزنی؟ بهش گفتم: خب میخوام خدا صدامو بشنوه. میخوام باهاش حرف بزنم. بهش بگم که من بچه خوبیام و کارهای بد نمیکنم. مامان به من گفت: لازم نیست که داد بزنی، اگه یواش هم صداش بزنی، باز هم صداتو میشنوه. چون خدا بهت نزدیکه. من از حرفهای مامانم گیج شده بودم. آخه همین الان به من گفته بود: که خدا اون بالاست! گفتم مامان. چرا خدا ما رو میبینه ولی ما اونو نمیبینیم. چرا صدای ما رو میشنوه ولی ما صداشو نمی شنویم؟ اینقدر ازش سوال پرسیدم که حوصلهاش سر رفت و گفت: من نمیدونم برو از بابات بپرس. ولی بابا هم مثل مامان، نتونست جوابمو بده. هر دو تاشون فقط به من گفتند که اگه بچه خوبی باشی، خدا با تو حرف میزنه و تو هم صداشو میشنوی. به خاطر همین هم من میخوام بچه خوبی باشم.
راستی یادم رفت که از آقای مجاهد تشکر کنم. چونکه ایشون زحمت کشیدن و وبلاگ منو ساختن. دستشون درد نکنه.
من همیشه پولهامو جمع می کنم و اونها رو میریزم توی قلکم. بعد هر وقت که بابا میخواد بره بیرون، بهش میدم و ازش میخوام که برام یه چیزی بخره. راستشو بخواین، دوست دارم هروقت که بابا برمیگرده خونه، دستش پر باشه و یه عالمه چیز برام خریده باشه. مثل بیسکوییت و شکلات و بستنی. بعضی وقتها هم از بابام میخوام که برام سیدی کارتون بخره. ولی بابا هربار فقط یه چیز برام میخره. چونکه میگه آدم نباید همه پولهاشو یه دفعه خرج کنه. خودشو نمیگه، که یه دفعه همه پولهاشو تموم میکنه! ... دیروز وقتی بابا اومد خونه، دیدم که یه سیدی خریده. کارتون «خرس برادر» باور کنین از دیروز تا حالا 5 دفعه اونو نگاه کردم. اصلا همیشه عادت دارم که یه کارتون رو روزی چند بار نگاه کنم. این کارتون هم مثل بقیه، خیلی قشنگ و جالب بود. شما هم اگه بچه کوچیک توی خونهتون دارین برین براش بخرین. اگه هم ندارین برای خودتون بخرین و نگاش کنین. میدونین چیه، آخه من اینقدر کارتون نگاه میکنم که به بابا و مامان اجازه نمیدم که تلویزیون نگاه کنن، برای همین هم اونا اول خیلی غر میزنن ولی وقتی یه کم از کارتون رو نگاه میکنن، دیگه یادشون میره که چی میخواستن و کنارم می شینن و تا آخرش نگاه میکنن!
راستی من دفعه قبلی که اسم دوستامو نوشتم، یادم رفت اسم همه رو بنویسم. برای همین هم بعدا دوستای دیگه گفتن چرا اسم اونها رو ننوشتم. آخه من اینقدر دوست پیدا کرده بودم که نمیتونستم اسم همه اونها رو بنویسم. اگه یکی یکی اسمشون رو مینوشتم، میشد سه تا اتوبوس!!
دیدین؟ نگفتم که بابام دوست نداره وبلاگم معروف بشه؟ دیشب کلی ذوق کردم وقتی مامان به من گفت وبلاگت اول شده! خوشحال بودم که این همه دوست پیدا کردم و اینهمه نظر برای من نوشتند. مامان همه اون نظرات رو برام خوند. خیلی دوست داشتم بشینم و با همه دوستام حرف بزنم ولی مجبور بودم برم بخوابم. صبح که بیدار شدم دیدم همه چی عوض شده! مامان به من گفت که الان وبلاگت دوم شده! خیلی ناراحت شدم. آخه ناراحتی هم داره دیگه. من میدونم همه چی زیر سر همین باباست. اصلا دیشب معلوم بود...
ولی میدونین چیه؟ من بابامو خیلی دوست دارم. حتی وقتی هم که منو اذیت میکنه بازم دوستش دارم. اونم منو خیلی دوست داره. برای همین هم، هر وقت بابام منو دعوا میکنه و با من قهر میکنه، من خودم زود میرم ازش معذرت خواهی میکنم و باهاش آشتی میکنم.
وقتی چند روز پیش اون حرف رو درباره بابام زدم خیلی از دوستام از من طرفداری کردن. بابام خیلی کلافه شده بود. امروز هم از شانس بد من، قهر کرد و گفت دیگه نمیرم توی اینترنت. تا اینکه امشب خسته شد و رفت توی اینترنت. من و مامان هم رفتیم کنارش نشستیم. مثل همیشه! بابا، اول از همه وبلاگ خودش رو باز کرد. بعدش هم وبلاگ مامان رو. ولی نمیدونم چرا، اصلا وبلاگ منو باز نکرد. بعدش هم رفت که نظراتش رو بخونه. یهو مامان داد زد که زینب! بابا که ترسیده بود، گفت زینب چی؟ مامان گفت: وبلاگ زینب برگزیده شده! بعدش هم بابا مجبور شد که وبلاگ منو بیاره. اوه خدایا، چقدر بازدید؟ چقدر نظر؟ من حسابی خوشحال شده بودم. مامان نظرات رو برام میخوند و من خیلی ذوق میکردم. ولی نمیدونم چرا بابام زیاد خوشحال نبود؟ فقط یه بار گفت بیچاره آقای مدیر!
نمیدونم من از دست بابام چکار کنم؟ اون وقتا که سرش توی وبلاگ خودش بود و کاری به من نداشت. الان هم که مجبور شده برای من یه وبلاگ بزنه، باز هم به من کاری نداره. بهش میگم بابا این همه وقت که توی وبلاگ خودت هستی، خوب یه کمی هم به من اجازه بده که برم و به وبلاگم سر بزنم. بابا هم میخنده و میگه آخه بچه فسقلی تو رو چه به این حرفها! خودم هر وقت بیکار شدم میرم و به اون سر میزنم. اصلا این بابا همیشه عادت داره که منو مسخره کنه. نمیدونه که من دیگه بزرگ شدم. اگه من کوچیک بودم که این همه آدم به من نظر نمیدادن. تازه خیلیها هم میرن توی وبلاگ بابا، حال منو میپرسن. به خاطر همینه که اعصاب بابا به هم ریخته. حسودیش میشه. آخه دلش خوشه که یکی به اون نظر داده. بعد که میره و نظرات رو میخونه، میبینه که اون پیام در مورد منه و یکی از دوستام حال منو پرسیده.