سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بهار 1386 - نوشته‏های زینب کوچولو

صفحه اصلی وبلاگ

پارسی بلاگ

شناسنامه من

ایمیل من

 RSS 

اوقات شرعی
دوشنبه 86 اردیبهشت 24 ساعت 5:38 عصرجدایی!

دیروز من و مامان رفتیم خونه پدربزرگ ولی بابا نمی‌تونست بیاد. برای همین هم تا کنار اتوبوس اومد و با ما خداحافظی کرد. من فکر نمی‌کردم که اینقدر دلم براش تنگ بشه. وقتی اتوبوس حرکت کرد، از پشت شیشه نگاش می‌کردم. بعد از اون هم تا یه ساعت با هیچکس حرف نزدم. امروز خونه بابا‌بزرگ، یهو یاد بابا افتادم و به مامان گفتم: میدونی امروز چه روزیه؟ مامان گفت: نه! من هم گفتم: روز جدایی من و باباست! بعد همه زدند زیر خنده! آخه برای اونا این حرف خنده‌دار بود ولی برای من نه! چون که دلم خیلی براش تنگ شده. البته بابا قراره چند روز دیگه بیاد پیش ما. خدا کنه این چند روز زود بگذره!

 


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 اردیبهشت 10 ساعت 9:42 عصرخدا کجاست؟

مامان امروز می‌گفت خدا آدمهای بد رو دوست نداره. گفتم : مامان! خدا چه جوری آدمهای بد رو می‌شناسه؟ مامان گفت: خب خدا همه آدمها رو می‌شناسه. می‌دونه کی کارهای خوب می‌کنه و کی کارهای بد. باز هم پرسیدم: خوب آخه چه جوری؟ چه جوری خدا همه آدمها رو می‌بینه؟ مامان خندید و گفت: می‌دونی چیه؟ خدا اون بالاست. از بالای آسمونها می‌تونه همه آدمها رو ببینه. من هم یه دفعه بالا رو نگاه کردم و داد زدم: خدا خدا! مامان بازم خندید و گفت: برای چی داد می‌زنی؟ بهش گفتم: خب می‌خوام خدا صدامو بشنوه. می‌خوام باهاش حرف بزنم. بهش بگم که من بچه خوبی‌ام و کارهای بد نمی‌کنم. مامان به من گفت: لازم نیست که داد بزنی، اگه یواش هم صداش بزنی، باز هم صداتو می‌شنوه. چون خدا بهت نزدیکه. من از حرفهای مامانم گیج شده بودم. آخه همین الان به من گفته بود: که خدا اون بالاست! گفتم مامان. چرا خدا ما رو می‌بینه ولی ما اونو نمی‌بینیم. چرا صدای ما رو می‌شنوه ولی ما صداشو نمی شنویم؟ اینقدر ازش سوال پرسیدم که حوصله‌اش سر رفت و گفت: من نمی‌دونم برو از بابات بپرس. ولی بابا هم مثل مامان، نتونست جوابمو بده. هر دو تاشون فقط به من گفتند که اگه بچه خوبی باشی، خدا با تو حرف می‌زنه و تو هم صداشو می‌شنوی. به خاطر همین هم من می‌خوام بچه خوبی باشم.

راستی یادم رفت که از آقای مجاهد تشکر کنم. چونکه ایشون زحمت کشیدن و وبلاگ منو ساختن. دستشون درد نکنه.


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
یکشنبه 86 فروردین 26 ساعت 7:5 عصرخرس برادر!

من همیشه پولهامو جمع می کنم و اونها رو می‌ریزم توی قلکم.  بعد هر وقت که بابا می‌خواد بره بیرون، بهش میدم و ازش می‌خوام که برام یه چیزی بخره. راستشو بخواین، دوست دارم هروقت که بابا برمی‌گرده خونه، دستش پر باشه و یه عالمه چیز برام خریده باشه. مثل بیسکوییت و شکلات و بستنی. بعضی وقتها هم از بابام می‌خوام که برام سی‌دی کارتون بخره. ولی بابا هربار فقط یه چیز برام می‌خره. چونکه می‌گه آدم نباید همه پولهاشو یه دفعه خرج کنه.  خودشو نمیگه، که یه دفعه همه پولهاشو تموم می‌کنه!  ... دیروز وقتی بابا اومد خونه، دیدم که یه سی‌دی خریده. کارتون «خرس برادر» باور کنین از دیروز تا حالا 5 دفعه اونو نگاه کردم. اصلا همیشه عادت دارم که یه کارتون رو روزی چند بار نگاه کنم. این کارتون هم مثل بقیه، خیلی قشنگ و جالب بود. شما هم اگه بچه کوچیک توی خونه‌تون دارین برین براش بخرین. اگه هم ندارین برای خودتون بخرین و نگاش کنین. می‌دونین چیه، آخه من اینقدر کارتون نگاه می‌کنم که به بابا و مامان اجازه نمی‌دم که تلویزیون نگاه کنن، برای همین هم اونا اول خیلی غر می‌زنن  ولی وقتی یه کم از کارتون رو نگاه می‌کنن، دیگه یادشون می‌ره که چی می‌خواستن و کنارم می شینن و تا آخرش نگاه می‌کنن!  

راستی من دفعه قبلی که اسم دوستامو نوشتم، یادم رفت اسم همه رو بنویسم. برای همین هم  بعدا دوستای دیگه گفتن چرا اسم اونها رو ننوشتم. آخه من اینقدر دوست پیدا کرده بودم که نمی‌تونستم اسم همه اونها رو بنویسم. اگه یکی یکی اسمشون رو می‌نوشتم، می‌شد سه تا اتوبوس!!


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
پنج شنبه 86 فروردین 16 ساعت 12:24 عصردوم شدم!

دیدین؟ نگفتم که بابام دوست نداره وبلاگم معروف بشه؟ دیشب کلی ذوق کردم وقتی مامان به من گفت وبلاگت اول شده! خوشحال بودم که این همه دوست پیدا کردم و اینهمه نظر برای من نوشتند. مامان همه اون نظرات رو برام خوند. خیلی دوست داشتم بشینم و با همه دوستام حرف بزنم ولی مجبور بودم برم بخوابم. صبح که بیدار شدم دیدم همه چی عوض شده! مامان به من گفت که الان وبلاگت دوم شده! خیلی ناراحت شدم. آخه ناراحتی هم داره دیگه. من می‌دونم همه چی زیر سر همین باباست. اصلا دیشب معلوم بود...

ولی می‌دونین چیه؟ من بابامو خیلی دوست دارم. حتی وقتی هم که منو اذیت می‌کنه بازم دوستش دارم. اونم منو خیلی دوست داره. برای همین هم، هر وقت بابام منو دعوا می‌کنه و با من قهر می‌کنه، من خودم زود می‌رم ازش معذرت خواهی می‌کنم و باهاش آشتی می‌کنم.


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
چهارشنبه 86 فروردین 15 ساعت 10:29 عصرمبارکه!!

وقتی چند روز پیش اون حرف رو درباره بابام زدم خیلی از دوستام از من طرفداری کردن. بابام خیلی کلافه شده بود. امروز هم از شانس بد من، قهر کرد و گفت دیگه نمی‌رم توی اینترنت. تا اینکه امشب خسته شد و رفت توی اینترنت. من و مامان هم رفتیم کنارش نشستیم. مثل همیشه! بابا، اول از همه وبلاگ خودش رو باز کرد. بعدش هم وبلاگ مامان رو. ولی نمی‌دونم چرا، اصلا وبلاگ منو باز نکرد. بعدش هم رفت که نظراتش رو بخونه. یهو مامان داد زد که زینب! بابا که ترسیده بود، گفت زینب چی؟ مامان گفت: وبلاگ زینب برگزیده شده! بعدش هم بابا مجبور شد که وبلاگ منو بیاره. اوه خدایا، چقدر بازدید؟ چقدر نظر؟ من حسابی خوشحال شده بودم. مامان نظرات رو برام ‌می‌خوند و من خیلی ذوق می‌کردم. ولی نمی‌دونم چرا بابام زیاد خوشحال نبود؟ فقط یه بار گفت بیچاره آقای مدیر!


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 فروردین 13 ساعت 10:28 عصروای از دست بابا!!

نمی‌دونم من از دست بابام چکار کنم؟  اون وقتا که سرش توی وبلاگ خودش بود و کاری به من نداشت. الان هم که مجبور شده برای من یه وبلاگ بزنه، باز هم به من کاری نداره. بهش می‌گم بابا این همه وقت که توی وبلاگ خودت هستی، خوب یه کمی هم به من اجازه بده که برم و به وبلاگم سر بزنم. بابا هم می‌خنده و می‌گه آخه بچه فسقلی تو رو چه به این حرفها!  خودم هر وقت بی‌کار شدم می‌رم و به اون سر می‌زنم. اصلا این بابا همیشه عادت داره که منو مسخره کنه.  نمی‌دونه که من دیگه بزرگ شدم. اگه من کوچیک بودم که این همه آدم به من نظر نمی‌دادن.  تازه خیلی‌ها هم می‌رن توی وبلاگ بابا، حال منو می‌پرسن.  به خاطر همینه که اعصاب بابا به هم ریخته. حسودیش می‌شه. آخه دلش خوشه که یکی به اون نظر داده. بعد که می‌ره و نظرات رو می‌خونه، می‌بینه که اون پیام در مورد منه و یکی از دوستام حال منو پرسیده.


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
سه شنبه 86 فروردین 7 ساعت 1:12 عصرمن و دوستام

دیگه از موندن توی خونه خسته شده بودم. دوست داشتم که بابا و مامان منو یه جایی ببرند. آخه ما یه جایی زندگی می کنیم که زیاد از خونه بیرون نمیایم. این بابا هم که هرگز حوصله نداره منو ببره بیرون. یه روز به من گفت که قراره بریم سفر. خیلی هم به من سفارش کرد که باید حرفهاشو گوش کنم و هرچی اون میگه بگم چشم. من هم که اینجور وقتها خوب می دونم چه جوری بابارو راضی کنم، گفتم باشه بابای خوبم...

بابا و مامان فقط با من حرف می‌زدن. دیگه خسته شده بودم. هی گیر می دادن به من: زینب اینور نرو، زینب اونور نرو. زینب بیا اینجا. زینب دست منو بگیر. من هم که تازه از خونه فرار کرده بودم شیطونی‌هام داشت شروع می‌شد. بابا می‌گفت زینب وقتی سوار اتوبوس شدیم باید قول بدی که پیش خود ما بشینی. من هم قول دادم. ولی همین که سوار ماشین شدیم، کم‌کم یه نگاهی به همه انداختم و در یه چشم به هم زدن رفتم سراغ بقیه. با همه دوست شدم. بابا اینا آخر اتوبوس نشسته بودن. هی نگام می‌کردن و به من اشاره می‌زدن که برگرد. من هم بی‌خیال اونا، می‌رفتم سراغ دوستام. آخه می‌دونین من خیلی زود با همه دوست می‌شم. توی اتوبوسا هم با همه دخترا و پسرا دوست شدم. یکی بود که من بهش می‌گفتم «انرژی من». بیچاره بابام هر کاری کرد اسمش رو به من یاد بده، من یاد نگرفتم. عمو سوزنبان هم خیلی منو دوست داشت. همیشه با من حرف می‌زد، بغلم می‌کرد. سه تا دوست دیگه هم داشتم که خیلی اذیتشون کردم. اسماشون فاطمه، اکرم و زهرا بود. اینقدر باهاشون حرف می‌زدم که سردرد گرفته بودن. بابا و مامان هی به من اشاره می‌کردن که دختر، بسه چقدر تو حرف می‌زنی...

یه روز رفتیم زیارت شهیدا، مامان میگه، هویزه بود. داشتیم از خیابون رد می‌شدیم، من دست دوستامو ول کردم و رفتم وسط جاده که یهو یه موتور از راه رسید و محکم خورد به من و من افتادم. خیلی ترسیده بودم و گریه می‌کردم. همه دورم جمع شدن. کفشم از پام دراومده بود و من تو اون حال و روز دنبال کفشم می‌گشتم. بعد یه آقایی اومد منو بغل کرد و سوار آمبولانس کرد و بردن بیمارستان. بابام و عمو سوزنبان هم بودن. تا اونجا، عمو هی منو می‌خندوند. من تکون نمی‌خوردم. وقتی رسیدیم بیمارستان، دکتر منو معاینه کرد و گفت هیچیش نیست، همه شما رو سر کار گذاشته. بعد همه خندیدن...

همه داشتن بر‌می گشتن. ولی بابا و مامان قرار بود همونجا بمونن. من که تازه این همه دوست پیدا کرده بودم، نمی‌خواستم از اونا جدا بشم. خیلی گریه کردم و رفتم تو بغل فاطمه. به مامان گفتم من می‌خوام برم خونه دوستام و فردا بر‌می‌گردم ولی همه می‌خندیدن. نمی‌دونم چرا؟ مگه گریه یه بچه خنده ‌داره؟ اتوبوسا رفتن و منو نبردن. خیلی ناراحت بودم و دوست داشتم بازم گریه کنم. یه بار بابام سرم داد زد و من که خیلی دلم تنگ شده بود زدم زیر گریه. بابا هم از من عکس گرفت. شاید بابام یه روز عکسامو بذاره اینجا...


متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
دوشنبه 86 فروردین 6 ساعت 10:32 عصرسلام
سلام. من زینب دختر آهستان هستم. وقتی به اتفاق پدر و مادرم در اردوی از بلاگ تا پلاک شرکت کردم، همه از من خواستند که من هم یه وبلاگ بزنم. من خیلی فکر کردم و بالاخره تصمیم گرفتم که دل دوستان رو نشکنم و یه وبلاگ جالب تهیه کنم.
متن فوق توسط: زینب نوشته شده است| نظرات دیگران ( نظر)
درباره خودم
بهار 1386 - نوشته‏های زینب کوچولو
زینب
لوگوم
بهار 1386 - نوشته‏های زینب کوچولو
لوگوی دوستانم






آهنگ وبلاگم
اسم و ایمیلتون رو بزارید تا وقتی نوشتم خبرتون کنم  
 
آمارم
بازدید امروز: 1 بازدید
بازدید دیروز: 4 بازدید
بازدید کل: 124055 بازدید